انقلاب پنهان فرانسه: قدرت در حال جابهجایی از قلب شهرها به حاشیههای خشمگین
فرانسه در آستانه یک دگرگونی ساختاری قرار دارد؛ جابهجایی تدریجی قدرت از مراکز سنتی شهری به حاشیههایی که مدتها در حاشیه سیاست مانده بودند. این تغییر نه در قالب شورشهای آشکار، بلکه در شکل نارضایتیهای انباشته و مطالبهگری اجتماعی خود را نشان میدهد. تحول یادشده میتواند تعادل تاریخی میان نخبگان شهری و بدنه مردمی را بر هم زند و نظم سیاسی فرانسه را وارد مرحلهای تازه کند.

وقتی معترضان شامگاه چهارشنبه در سراسر فرانسه به خیابانها آمدند، مقامات دولتی بیپرده از احساس رضایت خود سخن گفتند. آسودگی خاطر دولت، بهویژه وزیر کشور، نه فقط از این بابت بود که جنبش «همهچیز را مسدود کنیم» نتوانست کشور را به تعطیلی بکشاند، بلکه بیشتر به این دلیل بود که این شعار، برای بیشتر مردم فرانسه بیاهمیت جلوه کرده بود.
برونو رِتایو وزیر کشور فرانسه، در دفتر خود در میدان بووو، «نقشه» این تظاهرات را با نقشههای جنبش «جلیقهزردها» در نوامبر ۲۰۱۸ مقایسه کرد. شباهت میان دو نقشه آشکار بود: یکی نسخه منفی دیگری بود. در حالی که شهرهای کوچک، شهرهای متوسط و مناطق روستایی در فرانسه از جنبش جلیقهزردها حمایت کرده بودند، تظاهرات ۱۰ سپتامبر تنها در شهرهای بزرگ برگزار شد.
نگرانیهای دولت به سرعت فروکش کرد، چرا که نخستین تجمعهای صبح در همان شهرهای بزرگ – پاریس، رن، تولوز و لیون – شکل گرفت. این امر بلافاصله مقامات را خاطرجمع کرد که با یک حرکت اعتراضی «سنتی» به رهبری چپ شهری و جریانهای افراطی چپ روبهرو هستند.
ترکیب اجتماعی شرکتکنندگان نیز بیخطر بودن این شورش را تأیید میکرد: دانشآموزان دبیرستانی، دانشجویان، و حضور پررنگ طبقات بالادست و قشر روشنفکر. برای پلیس، این شرایط «قابل پیشبینی»، آشنا و بهراحتی قابل مدیریت بود.
در سال ۲۰۱۸، جغرافیای اعتراضات برعکس بود. جلیقهزردها که سراسر کشور را پوشانده و میدانها و دوربرگردانها را اشغال کرده بودند، مقامات را غافلگیر کردند. تحلیلهای جامعهشناسی نشان داد که آنها نماینده اکثریت طبقات کارگر و متوسط بودند: کارگران، پیشهوران، صاحبان مشاغل کوچک، کشاورزان، جوانان شاغل و بازنشستگان این طبقات. اما مشکلسازترین جنبه برای دولت، فقدان کامل رهبری سیاسی یا صنفی بود.
در مقابل، جنبش ۱۰ سپتامبر خیلی زود تحت کنترل حزب چپگرای «فرانسه تسلیمناپذیر» قرار گرفت، که همین امر نیز نهایتا به آرامش خاطر مقامات انجامید؛ پلیس به خوبی با این نوع تجمعات آشناست.
واقعیت این است که امروزه ، چنانکه در همه کشورهای غربی، جنبشهای اعتراضی که از سوی چپ شهری هدایت میشوند، دیگر هراسی به دل مقامات نمیاندازند. در مقابل، این حرکتهای خودجوش برخاسته از پیرامون فرانسهاند که مایه نگرانی هستند، چرا که غیرقابل پیشبینی بوده و از سوی گروههایی هدایت میشوند که احساس میکنند هم داشتههایشان و هم هویتشان به یغما رفته است.
نتیجهگیری اکنون روشن است: در دهههای اخیر، همه جنبشهای اعتراضی جدی و ماندگار از آنچه من آن را مناطق «حاشیه ای» مینامم سر برآوردهاند؛ یعنی در مناطقی که امروز اکثریت طبقات کارگر و متوسط در آن زندگی میکنند. چنین بود ماجرای همهپرسی ماستریخت در سال ۱۹۹۲، همهپرسی قانون اساسی اروپا در سال ۲۰۰۵، جنبش جلیقهزردها، و همچنین خیزشهای پوپولیستی، از ترامپیسم گرفته تا رأی به جبهه ملی و برگزیت.
همه این جنبشها دارای جغرافیا و جامعهشناسی مشابهاند. قدرت این اعتراضات از خودمختاری فرهنگی و ظرفیت بالقوهشان برای جلب حمایت اکثریت سرچشمه میگیرد.
میشل کلوسکار، جامعهشناس مارکسیست، در کتاب سرمایهداری وسوسه (۱۹۸۱) برای تحلیل دگرگونی سرمایهداری، میان «پوچگرایی» و «جدیت» تمایز میگذارد. به باور او، «پوچگرایی» – که نماینده اباحهگری، مصرفگرایی لذتجویانه و آزادی ظاهری اخلاق است – از سوی سرمایهداری تشویق میشود تا بازارهای تازه بیافریند. در مقابل، «جدیت» تجسم کار و تولید صنعتی است.
«متروپولیا» نماد سرمایهداری نوین است: وابسته به بخش خدمات، مالیسازیشده، و جایی که «نمایش» نمادپردازی سطحی رسانههای جمعی دائماً حاضر است. از این رو، «متروپولیای پوچگرا» هرگز قادر به تولید جنبشهای اجتماعی جدی نیست، و حتی آنها را خفه میکند. جنبش جلیقهزردها زمانی شروع به از دست دادن نیروی خود و حمایت افکار عمومی کرد که تظاهرات در شهرهای بزرگ متمرکز شد. منطق بیرحم است: نخست، چپ افراطی در شهرها کنترل جنبش را به دست گرفت و آن را خشن ساخت. سپس، شکلدهندگان افکار – دانشگاهیان و نظرسنجان – روایتی تحمیل کردند که میکوشید جنبشی را که در واقع از حمایت اکثریت برخوردار بود، ناپیدا جلوه دهد. این روند سبب شد تمرکز بر بخشهای اقلیت و تصویرسازی از یک فرانسه تکهتکه شود – و این همه به سود قدرتمندان.
در ۱۰ سپتامبر، اثر خفهکننده متروپولیا حتی سریعتر عمل کرد: موج تازه «ملانشونیست» ، یعنی جنبش پشت حزب فرانسه تسلیمناپذیر و دستگاه تفسیرگری چپ، هیچ فضایی برای خودانگیختگی باقی نگذاشتند.
از نگاه متروپولیا، اکثریت عادی اصلا وجود ندارد. جامعه فرانسه به بیلبوردهای تبلیغاتی، دستهبندیهای کاملاً منطبق با بازار نئولیبرال، و در نهایت به شعارهایی به زبان انگلیسی تقلیل یافته است.
حباب متروپولیتن، ساکنانش را از نظر فرهنگی و سیاسی منزوی کرده است. در نهایت، این حباب سیاست و اندیشه را خفه میکند: جنبشهای اجتماعی به نمایشهایی صرف تبدیل شدهاند. همین مرگ اندیشه و گفتوگو در عرصه سیاسی، در دنیای فرهنگ نیز مشهود است؛ دنیایی که دیگر پذیرای اکثریت عادی جامعه نیست. عاقبت، با ابتذال سینمای فرانسه (در واقع، سینمای پاریسی) روبهرو هستیم که امروز برای سالنهای خالی به نمایش درمیآید. ادبیات نیز در همین مسیر پیش میرود.
روشنفکران، سیاستمداران، چپگرایان و فعالان فرهنگی در دژ متروپولیتن به زوال رسیدهاند، زیرا دیگر با روح اکثریت عادی پیوندی ندارند. قابل درک است که در مناطق حاشیه ای انتصاب نخستوزیری جدید کوچکترین اهمیتی برنمیانگیزد. ماهیت نابِ پوچگرایی متروپولیتن، مکرونیسم ، قادر به فهم گذار جهان از پوچگرایی به جدیت نیست.
در مقابل، اگر اعتراض اجتماعی و سیاسی جدی باشد، پیش از هر چیز به این دلیل است که انگیزههای آن وجودی است. این اعتراض از هیچ حزبی فرمان نمیبرد، بلکه برآمده از احساسی فراگیر در میان طبقات کارگر است که میپندارند از همه چیز محروم شدهاند: محروم از کارشان، روش زندگیشان و حتی هویتشان.
به همین دلیل است که در فرانسه، همچون دیگر کشورهای اروپای غربی مطالبات اکثریت عادی دیگر از خطوط سنتی سیاسی پیروی نمیکند. برخلاف نخبگان سیاسی و رسانهای، مردم عادی اکنون صاحب قدرت شدهاند. آنان دیگر به تقسیمبندی چپ و راست که به بنبست رسیده ارجاع نمیدهند، بلکه به مسئلهی وجودی خود میپردازند.
بدینسان، در سراسر غرب، خواستههای اکثریت مردم عادی حول چهار محور اساسی شکل میگیرد: کار، حفظ خدمات عمومی، امنیت، و تنظیم مهاجرت. این موضوعات هم برای چپ و هم برای راست اهمیت دارند و به همین دلیل احزاب سنتی قادر به پاسخگویی مؤثر به آنها نیستند.
«حاشیه» نه فقط روح مردم، که نمایانگر آینده است؛ در زمانی که مدل «متروپولیا» مبتنی بر مالیه و جهانیسازی رو به شکنندگی گذاشته است. در جهان چندقطبی نوین، کشورهایی اهمیت دارند که توانستهاند پایگاه صنعتی خود را در پریفریا حفظ و توسعه دهند. پریفریا جهان تولیدکنندگان است، جهان قدرت.
چند هفته پیش، جهان شاهد نمایش قدرتی شد که نه از برجی در سیلیکونولی یا لندن، بلکه از شهری کوچک در میسوری ، سنت چارلز ، در قلب غرب میانه آمریکا برخاست. شهری با ۷۰ هزار نفر جمعیت که دانشی صنعتی هنوز در آن نمرده است؛ جایی که مهندسان و کارگران قدرتمندترین سلاح نظامی ساختهشده تا به امروز را تولید میکنند: بمب سنگرشکن GBU-57. اینگونه بود که رئیسجمهور آمریکا، مسلح به چنین توان تخریبی، ایران را هدف قرار داد و صدای طبلزنان جنگ جهانی سوم را خاموش کرد… جنگی که هرگز آغاز نشد.
همزمان در فرانسه، شهر کوچک دیگری از پریفریا در صدر خبرها قرار گرفت. این شهر نیز در مرکز کشور واقع است و همچون سنت چارلز، جمعیتی حدود ۷۰ هزار نفر دارد اما نماد جهان آینده است. این شهر کوچک، که در جریان بازصنعتیسازی قرار دارد، بورژ است؛ جایی که اکنون هویتزرهای خودکششی «سزار» ساخته میشوند؛ سلاحهایی که به کشورهای متعدد عضو ناتو، از جمله اوکراین، تحویل داده میشوند. مانند همتایان آمریکاییشان در غرب میانه، تولیدکنندگان، مهندسان و کارگران این بخش از فرانسه هرگز ریشههای صنعتی خود را فراموش نکردهاند. آنان نیز میدانند که در نهایت، قدرت به تولید صنعتی وابسته است.
یک ماه پیش، شرکت اپل نیز بازگشت خود به پریفریا را با اعلام سرمایهگذاری ۶۰۰ میلیون دلاری طی چهار سال، از جمله افتتاح کارخانهای برای تولید محافظ صفحهنمایش در هَرزبرگ، روستایی با ۹ هزار نفر جمعیت، خبر داد.
متروپولیا، آسمانخراشها، دفاتر مجهز به تهویه مطبوع و مقرهای بانکی را در اختیار دارد. اما دیگر قدرتی ندارد. در سراسر جهان چندقطبی، کشورهایی اهمیت دارند که نیروی خود را از پریفریا میگیرند. زمزمهای آرام شنیده میشود: مرکز ثقل در حال جابهجایی از متروپولیا به پریفریا (از کلانشهر به حاشیه) است.
بازگشت به پریفریا یک انتخاب نیست، بلکه ضرورتی تاریخی است؛ فرصتی برای بستن فصل تاچریِ «جامعه وجود ندارد» و رهایی از بربریت نئولیبرالی که متروپولیا تجسم آن است گامی به سوی خواست مردمی، به سوی تمدن.
مخالفت اجتماعی و فرهنگی پریفریا نابودشدنی نیست؛ هیچ قدرتی نمیتواند جنبشی وجودی و بلندمدت را متوقف کند، جنبشی که نه از اندوه که از عقلانیت و شأن زندگی عادی برخاسته است.